غلامرضا مرتب امیر را می بوسید و در آغوش می گرفت. بعد عکس ما را برای اولین و آخرین بار از توی کیفش درآورد و جای دیگری گذاشت. گفتم: غلامرضا دیگر ما را دوست نداری؟
شمال نیوز: حکایتی تکراری در زمان جنگ تحمیلی وجود داشت که خلاصهاش میشد رزمندهای به جبهه رفت، جنگید، شهید شد و خانوادهای عزیزی را از دست داد. اما وقتی توی همین ماجرای تکراری ریز میشوی، جهانی تازه پدیدار میشود به عمق یک دنیا عشق و علاقهای که بین این رزمنده و خانوادهاش وجود داشت.
حالا مادری یا همسری از این رزمنده باقی مانده بود که باید داستان رزمندگی را همچنان ادامه میداد. میایستاد، میجنگید، تنها میماند و... بالاخره میساخت. داستان همسران شهدا که عموماً در عنفوان جوانی یار خود را از دست میدادند، از همین ماجراهای غریبی است که اگر بارها بشنویم، باز هم تازگی دارد.
آخر همه عشق و علاقه یک زن، لباس رزم پوشیده و به جبهه رفته بود. «آن هم وقتی که همسرش تنها 17 سال داشت و کودک چند ماههاش را به آغوش میکشید.» این سطور گوشهای از داستان زندگی فخری افتخاری، همسر شهید غلامرضا جوکار است که دقایقی همکلامش شدیم تا یک دنیا حرف و خاطره را برایمان بازگو کند. قلم قاصر است به اندازه زمان و مجالی که در اختیار داریم. اما به هرحال این ماییم و 22 ماه زندگی مشترک یک زن و خاطرات یک شهید.
خانم افتخاری چطور با شهید جوکار آشنا شدید و کلاً چقدر با هم بودید؟
من متولد 1344 هستم، 14 سالم بود که با واسطه خواهرم، غلامرضا به خواستگاریام آمد و عقد کردیم. از این زمان تا شهادت او که در آذرماه 1361 بود، سه سال و خردهای طول کشید. ما یک سال بعد یعنی در سال 59 ازدواج کردیم و ماحصل 22 ماه زندگی مشترکمان یک فرزند به نام امیر بود. از همین 22 ماه هم شاید چهار، پنج ماهش را بیشتر در کنار هم نبودیم، غلامرضا به دانشکده افسری شهربانی در تهران میرفت و هفتهای تنها دو روز به اصفهان میآمد و در خانه بود. فرصتی هم اگر پیش میآمد به جبهه میرفت و این طور شد که در همین چند ماه در کنار هم بودن، شیرینترین لحظات زندگیام رقم خورد.
انگار دخترهایی که در دهه شصت و با وضعیت جنگ در آن روزگار زندگی خود را شروع میکردند، معیارهای خاصی برای ازدواج و زندگی مشترک داشتند؟
بله، اغلب ما میدانستیم که داریم در شرایطی بنیان زندگیمان را پایهریزی میکنیم که جنگی به این کشور تحمیل شده و جوانان برای حفظ کشور و نظام اسلامی به جبهه میروند. خصوصاً جوانانی مثل غلامرضا با آن تقوا و احساس مسئولیتی که نسبت به انقلاب داشتند، مشخص بود آرام و قرار نخواهند داشت و در مسیر جهاد قدم میگذارند.
خود من وقتی که با همسرم آشنا شدم و ازدواج کردیم، همیشه میدانستم او شهید خواهد شد. حتی وقتی که با هم به تشییع شهدا میرفتیم، احساس میکردم مردم دارند غلامرضا را روی دوش میبرند. یا در گلزار شهدا عکس همسرم را به جای تصاویر شهدا میدیدم، در حالی که آن زمان غلامرضا در کنارم بود و با هم قدم میزدیم. با چنین تصوری و تنها با عشق و علاقهای که بینمان وجود داشت زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. به کمترینها قانع بودم و همین که او در کنارم بود، راضی بودم. ما وقتی عقد کردیم تنها 20 یا 30 مهمان داشتیم. عروسی هم نگرفتیم و به جایش قرار شد به تهران برویم و خدمت امام برسیم. آن هم چون ایام دهه فجر بود، میسر نشد و با سادهترین شرایط و کمترین امکانات زندگیمان را شروع کردیم.
زندگی در کنار کسی که مسیر جهاد را در پیش گرفته، چه حس و حالی داشت؟ از خلقیات شهید بگویید.
غلامرضا به واقع امام را دوست داشت و همیشه سخنرانی ایشان را گوش میکرد و هر وقت که به دانشکده میرفت و امکان گوش کردن حرفهای ایشان را نداشت از من میخواست آنها را ضبط کنم و بعد که میآمد گوش میداد. ایشان جمعه شب به تهران میرفت و چهارشنبه غروب از دانشکده به اصفهان برمیگشت. همیشه هم ساعت 3 صبح به خانه میرسید. نماز شب میخواند و بعد نماز صبح و سپس به اتفاق هم صبحانه میخوردیم و ترک دوچرخه غلامرضا مینشستم و به خانه والدینم و سپس مادر ایشان میرفتیم. همه چیز ساده اما فوقالعاده زیبا و دوست داشتنی بود.
ما حتی تلویزیون و پنکه نداشتیم. پول خرجی را کم کم جمع میکردم و ملزومات اولیه زندگی را تهیه میکردم. غلامرضا اهل مادیات نبود. خیلی وقتها با صدای گریههای نماز شبش از خواب بیدار میشدم. او پنج شنبهها که خانه بود برای فامیل کلاس احکام میگذاشت و با وجود ضد انقلاب و شرایط ناامنی که آن ایام وجود داشت، دو شبی که در خانه بود برای نگهبانی به مسجد میرفت. مادر ایشان بیماری پارکینسون داشت و من میدیدم که این مرد چطور به مادر بیمارش خدمت میکند و هیچ چیز برایش کم نمیگذارد.
وقتی شهید شدند چند سالتان بود، از آن روزها بگویید. اصلاً به شما چه گذشت؟
من 17 سالم بود. امیر پسرمان هشت ماه و نیم داشت که پدرش به جبهه رفت. آن روز را خوب به خاطر دارم. غلامرضا مرتب امیر را میبوسید و در آغوش میگرفت. بعد عکس ما را برای اولین و آخرین بار از توی کیفش درآورد و جای دیگری گذاشت. گفتم: غلامرضا دیگر ما را دوست نداری؟ گفت: چرا، اما میخواهم وقتی که به جبهه میروم همه تعلقات دنیایی را از خودم دور کنم تا مبادا حب شما مانعم شود. بعد رفت و کمتر از دو ماه بعد خبر آوردند مجروح شده است. اولین روزهای آذرماه 1361 بود. برف سنگینی باریده بود که برادرانم به دنبالم آمدند و گفتند غلامرضا مجروح شده و او را به تهران بردهاند.
میگفتند پایش زخمی شده اما من گفتم اگر زخمش سطحی است چرا به اصفهان نیاوردندش؟ به هرحال با بلیتی که خدا بیامرز پسرخاله شهیدم برای خود و همسرش گرفته بود، با پرواز به تهران رفتیم. غلامرضا را در بیمارستان سعادتآباد تهران دیدم. آنجا بود که فهمیدم ترکش به شکمش خورده است. به او خون تزریق میکردند و شرایط مساعدی نداشت. از پزشکش پرسیدم که گفت تمام اجزای داخلی بدنش مثل معده و روده و ریه و طحالش از بین رفته است. من وقتی متوجه شدم خیلی بیتابی میکردم. اما غلامرضا گفت: آرام باش. من از روحیه خوب تو خیلی تعریف کردهام. حالا نشان بده که چقدر صبرت زیاد است.
پس مدتی مجروح بودند و شما توانستید ایشان را در بستر ملاقات کنید؟ روحیهاش چطور بود؟
روحیهاش واقعاً عالی بود. به دلیل مجروحیتهای شدیدی که داشت، دکترها به ایشان آب نمیدادند. تا جایی که سه بار پوست زبانش از خشکی جدا شد. اما از ما که سعی میکردیم جلویش چای یا آب ننوشیم میخواست بخوریم تا او خیالش جمع باشد. وقتی که غلامرضا به جبهه میرفت، امیر نه دندان داشت و نه نمیتوانست راه برود.
دندان امیر را در بیمارستان نشانش دادم که خیلی ذوق کرد. گفتم راه هم میرود. از من خواست امیر را روی زمین بگذارم تا ببیند. دو قدمی به زحمت راه رفت و بعد گفت مواظب باش تا مبادا زمین بیفتد. خیلی به امیر علاقه داشت. برایم جالب بود که غلامرضا در بیمارستان از من میخواست دعا کنم آنجا شهید نشود. دوست داشت باز به جبهه برگردد و روی خاکهای تفتیده جنوب و غرب کشورمان به شهادت برسد. مرتب از من میخواست به یاد مظلومیت حضرت زینب کبری(س) بیتابی نکنم و صبور باشم.
چطور به شهادت رسیدند؟
21 آذرماه 1361 بود که غلامرضا پس از 20 روز مجروحیت به شهادت رسید. روز قبلش برف زیادی باریده بود. من که در منزل یکی از اقوام ایشان بودم، نتوانستم به ملاقاتش بروم. شدت بارش برف زیاد بود و فامیل ما در تهیه بنزین به مشکل برخورده بود. آن زمان بنزین کوپنی بود و سخت گیر میآمد. به خاطر بارش برف حتی تلفن هم قطع شده بود و نتوانستیم با بیمارستان تماس بگیریم. شب قبل در منزل یکی از اقوام مهمان بودیم. دلشوره عجیبی به جانم افتاده بود. بیقراری میکردم و امکان رفتن به بیمارستان وجود نداشت.
همان شب ساعت 3 به ناگاه از خواب پریدم و گریه کردم. حدس زدم که برای غلامرضا اتفاقی افتاده است. ایشان از چهار روز قبل بیهوش شده بود. هر کسی به عیادتش میرفت متوجه نمیشد اما من که میرفتم چشمانش را باز میکرد و با هرچه قدرت در دستش مانده بود دستانم را میگرفت و فشار میداد. همان شب شهادتش هم ساعت 24 به ناگاه چشمش را باز کرده و خواسته بود امیر را به دیدنش ببرند. خدا حفظ کند خانم گودرزی پرستارش را، ایشان سعی کرده بود با ما تماس بگیرد اما تلفن قطع بود. حتی تصمیم گرفته بود آمبولانسی را به دنبال ما بفرستد اما آدرس نداشتند و به این ترتیب غلامرضا در حسرت آخرین دیدار فرزندش به شهادت رسید.
و شما ماندید و فرزندی شیرخواره و یک دنیا تنهایی. این وضعیت را چطور تحمل کردید؟
من 17 سال بیشتر نداشتم و در نبود پدربزرگ امیر حتی در گرفتن حق سرپرستی او به مشکل برخوردم. در دادگستری به من میگفتند که تو خودت هنوز به سن قانونی 18 سال نرسیدهای و نیاز به سرپرست داری، چطور میخواهی فرزندنت را سرپرستی کنی. میخواهم بگویم با آن سن و سال کم، از دست دادن همسر چیزی نیست که بشود به راحتی تحمل کرد. در حالی که فرزندی هم داری و باید برایش هم مادر باشی و هم پدر، اما دلم آرام بود که غلامرضا در مسیری رفت که ارزشش را داشت. قبلاً اشاره کردم که همیشه میدانستم او روزی به شهادت میرسد.
اصلاً سعادت شهادت حق او بود که به آن رسید. حالا درست که یک دنیا تنهایی برایم باقی مانده بود. خانمها بهتر میدانند که همسر یک زن همه عشق و امید اوست. اما خدا صبری به من داده بود که توانستم همه این سختیها را تحمل کنم. تصور اینکه او در راه درستی قدم گذاشته بود، بهترین تسکین و آرامشبخش بیقراریهایم بود.
به نظر شما تفاوت شرایط یک مادر شهید و یک همسر شهید در چیست؟
مادر همه زندگیاش فرزندانش هستند. من خودم مادر هستم و خوب درک میکنم که یک مادر شهید چه احساسی میتواند داشته باشد. اما دید یک زن به همسرش تفاوتهایی دارد. تمام عشق یک زن در همسرش خلاصه میشود و او همه عشقش را از دست میدهد.
پس از شهادت همسرتان وجودش را در زندگیتان مشاهده کردهاید؟
بارها و بارها در لحظه به لحظه زندگی وجود او را احساس کردهام. زمانی که امیر دو سال بیشتر نداشت مریضی سختی گرفت و به شدت تب کرد. من به خدا گفتم بعد از غلامرضا دیگر امیر را از من نگیر. همان شب خواب دیدم غلامرضا با لباس رزمش آمد و شربتی را به امیر داد. از خواب که بیدار شدم دیدم تبش فروکش کرده و تا همین الان که جوانی 33 ساله است، دیگر هیچ وقت تب نکرده است. یا میتوانم بگویم واسطه ازدواجم با آقامصطفی خود غلامرضاست. من اصلاً قصد ازدواج نداشتم. تا اینکه شهید به خوابم آمد و گفت ازدواج کن و تو دیگر همسر آقامصطفی میشوی.
در خواب گفتم خجالت نمیکشی این حرف را میزنی من همسر تو هستم. اما شهید گفت تو باید ازدواج کنی و جالب اینجاست که تا آن لحظه همسر کنونیام را نمیشناختم و نمیدانستم او کیست. بعدها ایشان به خواستگاریام آمد و فهمیدم اسمش مصطفی است و از قضای روزگار متوجه شدیم آقامصطفی و شهید همسنگر بودهاند. اینکه در قرآن آمده شهدا زندهاند، بارها به من ثابت شده است. ما در لحظه به لحظه زندگی وجود شهید غلامرضا جوکار را احساس کردهایم. /250روزنامه جوان
ایمیل مستقیم : info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000292393
working();